سلام بر سرزمین نور...
در معراج شهدا. . .
مادری که فرزندش را علی اکبر وار فرستاده بود و علی اصغر وار تحویل گرفته بود...
و فقط چند استخوان از آن شهید مانده بود،به قدری شده بود که میتوانستیم به راحتی او را بالای سر بگرییم...
زمانی که شهدای گمنام را در حسینیه شهید محمودوند چرخاندند؛ حس وحال عجیبی داشتم و میدیدم که بعضی از بچه ها چفیه یا ..... را به کفن شهدای گمنام میزدند تا متبرک شود ...
بعد از گرداندن شهدا، یکی از افراد آنجا برای ما از دروان دفاع مقدس و راجع به شهید نوجوانی بنام احمد زمانیان صحبت کرد و توضیح داد که چگونه شهید شده است...
احمد زمانیان با سن وسال کمی که داشت تا آخرین توان خود جلوی دشمن ایستادگی کرد و تنها جمله ای که من را شگفت زده کرد این بود که احمد گفت" من نیامدم که برگردم ،من آمده ام که بایستم"
و من از این جمله نتیجه گرفتم که پشتیبان رهبرم باشم و جلوی دشمنان اسلام و این سرزمین ایستادگی کنم...
من تلاش میکنم تا با درس خواندنم از کشورم محافظت کنم...
علی سلمانزاده
خیلی خوب بود، دیدی نوشتن سخت نیست، فقط ادامه بده که بهتر بشه...
خدا قوت...